کد مطلب:162518 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:159

فؤاد کرمانی
میرزا فتح الله قدسی كرمانی متخلص به «فؤاد» از عارفان دلسوخته و دارای طبعی بسیار لطیف و شیواست. این گوینده ی توانا در حدود سال 1270 ه.ق.در كرمان متولد و پس از هفتاد سال زندگی زاهدانه به سال 1340 ه.ق. به رحمت حق پیوست.

آرامگاهش در سه كیلومتری كرمان در دامنه ی كوه سید حسن قرار دارد. مجموعه ی دیوان فؤاد به نام «شمع جمع» تا كنون بارها به چاپ رسیده است. شعر فؤاد بسیار باحال و گیرا و دلنشین است و مرائی وی را باید در شمار بهترین مرثیه ها شمرد. [1] .



زنده در هر دو جهان نیست بجز كشته ی دوست

كشته ام كشته ی او را كه جهان زنده به اوست



از در دوست درآ، جلوه گه دوست ببین

كه رخ دوست نبینی مگر از دیده ی دوست



خضر ما تشنه دریا شد و ما تشنه ی وی

وین زلال از دل دریاست كه مارا به سبوست



چشمه ها چشم مرا هر سر مو از غم توست

ای كه در باغ تنت، چشمه ی خون هر سر موست



پیش ما از همه سو قبله بجز روی تو نیست

وجه اللهی و روی تو عیان از همه سوست



تیرباران چو تنت از همه سو گشت حسین

سوی حق روی دلت از همه و از همه سوست



گشت از خون تنت كرب و بلا دشت ختن

اینك از تربت او صورت من غالیه بوست



سجده بر خاك تو شایسته بود وقت نماز

ای كه از خون جبینت به جبین آب وضوست



هر كریمی نشود كشته بر آزادی خلق

جز تو ای زنده كه جود و كرمت عادت و خوست



بر لب خشك تو جیحون رود از چشم ترم

هر كجا رهگذرم بر لب بحر و لب جوست



زخم شمشیر ندیدم كه بدوزند به تیر

جز جراحات عروق تو كه این گونه رفوست



تشنه اطفال تو در بادیه مردند و هنوز

خضر بر چشمه ی خضرای لبت بادیه پوست



ناوكم بر دهن آید، كه نگویم به كسی

اصغرت را ز كمان، تیر سه پهلو به گلوست






تیغ فولاد كجا، روی لطیف تو كجا؟

دل بر آن روی بگرید اگر از آهن و روست



زنده ی جاوید كیست؟ كشته ی شمشیر دوست

كآب حیات قلوب از دم شمشیر اوست



گر بشكافی هنوز خاك شهیدان عشق

آید از آن كشتگان زمزمه ی دوست دوست



آن كه هلاكش نمود ساعد سیمین یار

باز به آن ساعدش كشته شدن آرزوست



بنده ی یزدان شناس موت و حیاتش یكی است

زانكه به نور خداش، پرورش طبع وخوست



آن شجری را كه حق بهر ثمر پرورید

بانگ «أنا الحق» زند تا ابد از مغز و پوست



عشاق وارسته را با سر و سامان چه كار؟

قصه ی ناموس و عشق، صحبت سنگ و سبوست



عاشق دیدار دوست، اوست كه همچون حسین

زردی رخسار او، سرخ ز خون گلوست



دوست به شمشیر اگر پاره كند پیكرش

منت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست



گر به اسیری برند عترت او دشمنان

هر چه ز دشمن بر او، دوست پسندد نكوست



تا بتوانی فؤاد در غم او گریه كن

بر تو ازین آب رو، نزد خدا آبروست



قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست

با قضا گفت مشیت كه قیامت برخاست



راستی شور قیامت، ز قیامت خبری است

بنگرد زاهد كج بین، اگر از دیده ی راست



خلق در ظل خودی محو و تو در نور خدا

ماسوا در چه مقیمند و مقام تو كجاست؟



زنده در قبر دل ما، بدن كشته ی توست

جان مایی و تو را قبر حقیقت، دل ماست



دشمنت كشت ولی نور تو خاموش نشد

آری آن جلوه كه فانی نشود نور خداست



بیرق سلطنت افتاد كیان را زكیان

سلطنت، سلطنت توست كه پاینده لواست



نه بقا كرد ستمگر، نه به جا ماند ستم

ظالم از دست شد و پایه ی مظلوم به جاست



زنده را زنده نخوانند كه مگر از پی اوست

بل كه زنده ست شهیدی كه حیاتش ز قفاست



دولت آن یافت كه در پای تو سرداد ولی

این قبا، راست نه بر قامت هر بی سر و پاست



تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق

تا بدانند خلایق كه فنا شرط بقاست






تا ندا كرد ولای تو در اقلیم الست

بهر لبیك ندایت دو جهان پر ز صداست



رفت بر عرشه ی نی تا سرت، ای عرش خدا

كرسی و لوح و قلم، بهر عزای تو به پاست



پایمالی ز عبودیت و من در عجبم

كه بدین حال، هنوزت سر تسلیم و رضاست



بینش اهل حقیقت چو حقیقت بین است

در تو بینند حقیقت، كه حقیقت این است



من اگر جاهل گمراهم، اگر شیخ طریق

قبله ام روی حسین است و همینم دین است



بوده پیش از گل من، سرخوش جامش دل من

مستی ما به حقیقت زمی دیرین است



نه همین روی تو در خواب چراغ دل ماست

هر شبم نور تو شمعی ست كه بر بالین است



ماسوا عشاق رنگند سوای تو حسین

كه جبین و كفت از خون سرت رنگین است



پیكرت مظهر آیات شد از ناوك تیر

بدنت مصحف و سیمات مگر یاسین است



یادم از پیكر مجروح تو آید همه شب

تا دم صبح كه چشمم به رخ پروین است



باغ عشق است مگر معركه ی كرب و بلا

كه ز خونین كفنان، غرق گل و نسرین است



بوسه زد خسرو دین بر دهن اصغر و گفت

دهنت باز ببوسم كه لبت شیرین است



شیر، دل آب كند بیند اگر كودك شیر

جای شیرش به گلو، آب دم زوبین است



از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار

چون كبوتر كه به قهر از پی او شاهین است



در خم طره ی اكبر،دل لیلا می گفت

سفرم جانب شام و وطنم در چین است



می كشد غیرت دینم كه بگویم به امم

این جفا بر نبی از امت بی تمكین است



نور وجود از طلوع روی حسین است

ظلمت امكان، سواد موی حسین است



شاهد گیتی به خویش، جلوه ندارد

جلوه ی عالم فروغ روی حسین است



مشی قدم را وصول ذات قدم نیست

جنبش سالك به جستجوی حسین است



ذات خدا، لایری است روز قیامت

ذكر لقا بر رخ نكوی حسین است



جان ندهم جز به آرزوی جمالش

جان مرا دل به آرزوی حسین است






عاشق او را چه اعتناست به جنت

جنت عشاق، خاكی كوی حسین است



عالم و آدم كه مست جام وجودند

مستی این هر دو از سبوی حسین است



حضرت حق را به عشق خلق چه نسبت؟

مسأله ی عشق، گفتگوی حسین است



عاشق او را چه غم ز مرگ طبیعت؟

زندگی عارفان به بوی حسین است



ای كه به عشقت اسیر، خیل بنی آدمند

سوختگان غمت، با غم دل خرمند



هر كه غمت را خرید عشرت عالم فروخت

باخبران غمت، بی خبر از عالمند



در شكن طره ات بسته دل عالمی ست

وان همه دلبستگان، عقده گشای همند



تاج سر بوالبشر، خاك شهیدان توست

كاین شهدا تا ابد فخر بنی آدمند



عقد عزای تو بست سنت اسلام وبس

سلسله ی كاینات، حلقه ی این ماتمند



گشت چو در كربلا رایت عشقت بلند

خیل ملك در ركوع پیش لوایت خمند



خاك سر كوی تو زنده كند مرده را

زانكه شهیدان او جمله مسیحا دمند



هر دم ازین كشتگان گر طلبی بذل جان

در قدمت جان فشان با قدمی محكمند



محرم سر حبیب، نیست به غیر از حبیب

پیك و رسل در میان، محرم و نامحرمند



ای یوسف جان كه مصر در مسكن توست

آغشته به خون ز دست گرگان تن توست



دنیا ز بدن پیرهنت كند و هنوز

جان در بدنش زبوی پیراهن توست



آنان كه به گوش دل شنیدند تو را

رفتند و به پای دل رسیدند تو را



وان كوردلان كه بر دلت تیر زدند

دیدند تو را، ولی ندیدند تو را



آن كشته به چشم دل عیان است هنوز

جان داد و غمش آتش جان است هنوز



گویی رود از حرم به میدان قتال

خواهر ز قفایش نگران است هنوز






قومی كه ندیده مهر، در محفلشان

بر ناقه عیان گشت رخ از محملشان



عالم چو نظیر گنجشكان دید به علم

در كنج خرابه داد، سر منزلشان



تا یاد شب وداعش اندر دل ماست

در خواب شبم روز قیامت بر پاست



چون صبح شود به دیده ام پنداری

خورشید حسین است و زمین كرب و بلاست





[1] خلاصه از مقدمه ي ديوان.